یا صاحب الزمان
آقای من، بر منابر و معابرمان فریادت می زنیم تا بازگردی!
اما غافلیم از این که، آن که باید باز گردد شما نیستید! آن ما هستیم که باید به خودمان بازگردیم…!
مولا جان، از شما می خواهیم تا صدایمان را بشنوی و نظری با گوشه ی چشمت بر ما افکنی!
امّا از یاد برده ایم که شاهد و ناظر اعمالمانی و هفته ای دو بار پرونده ی کارهایمان را برابر چشمات داری….
ضجّه می زنیم و عاجزانه می خواهیم، بلکه نشانی خیمه ات را بگویی و ما سراسیمه خود را فدای قدومت کنیم!
امّا نمی دانم، چرا نمی توانیم امیال و خواسته هایمان را فدای آمدنت کنیم….! مگر محبوب ما نیستی؟ مگر دائم آمدنت را نمی خواهیم؟ پس چرا آن چه تو می خواهی بر ما گران و سنگین و ناشدنی است؟؟……..
همه مان به دنبال آنانی می گردیم که تشرّف حضورت را داشته اند، امّا فراموش کردهایم که هر دم، ممکن است از کنارمان بگذری……
یا صاحب الزمان… همه مان آرزو می کنیم، کاش شما را می دیدیم و سلامی می گفتیم. ولی فراموش کردهایم که هر کجا سلامت بگوییم، پاسخ مان می دهی…
حتّی یادمان می رود، در کوی و برزن ها، بر هم سلام کنیم! شاید آن که از کنارش به آرامی گذشتیم…………..
گل نرگس…. نمی دانم چه شد، این همه عطر نرگس را از یاد بردیم…….
شما دعایی کن… شاید به حرمت دعایت، ما نیز بازگشتیم…….
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فرهادی در 1395/09/07 ساعت 07:30:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |