موضوع: "حکایت"

حسادت یا حماقت...

روزی پادشاهی هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات کرد. این دو دوست بینوا که تا آن زمان با گدایی امرار معاش می کردند،همچون دو روی یک سکه جدانشدنی به نظر می رسیدند.

پادشاه که آن روز سرحال بود،خواست به آنها عنایتی کند.پس به هرکدام پیشنهاد کرد آرزویی کنند.

ابتدا خطاب به دوست کوچک تر گفت: به من بگو چه می خواهی قول می دهم خواسته ات را برآورده کنم.

اما باید بدانی من در قبال هر لطفی که به تو بکنم،دو برابر آن را به دوستت خواهم کرد!

دوست کوچک تر پس از کمی فکر با لبخندی به او پاسخ داد:«یک چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»

حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است!

سعی کنیم هر چه را برای خ ود می خواهیم اول برای دیگران دعا نماییم.

حکایت..

مرد جوانی از مشکلات خود به حکیمی گلایه می کرد و از او درخواست که راهنمایی اش کند.حکیم آدرسی به او داد و گفت به این مکان که رسیدی ساکنان ان هیچ مشکلی ندارند،می توانی از آنها کمک بطلبی.

مرد هیجان زده به سمت آدرس رفت، با تعجب دید آنجا قبرستان است.

به راستی تنها مردگانند که مشکل ندارند.دوست من اگر مشکلی داری ،یعنی تو زنده ای..