او را دوست دارم..
زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند .کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی شد و موج های هولناکی به راه انداخت ، کشتی پر از آب می شد
ترس همگان را فراگرفته بود .و ناخدا می گفت همه در خطر اند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد . زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بیداد می زد ، اما با آرامش شوهر مواجه شد !!
زن ، شوهر را به سردی و بی خیالی متهم کرد . شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست . خنجری بیرون آورد و بر سینه زن گذاشت و با کمال جدیت گفت : …
آیا از خنجر می ترسی ؟!
گفت : نه
شوهر گفت : چرا ؟
زن گفت : چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم .
شوهر تبسمی کرد و گفت : حالت من نیز مانند تو است . این امواج هولناک را در دستان کسی می بینم که بدو اطمینان دارم و دوستش دارم !!
آری ! زمانیکه امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد طوفان زندگی تو را فرا خواهد گرفت . همه چیز را علیه خود می دیدی ، نترس !
زیرا خدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیت توانا و چیره است …
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فرهادی در 1395/10/26 ساعت 02:44:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |