#اینگونه -باشیم
مردی در کارخانه توزیع گوشت کار میکرد.یک روز که به تنهایی برای سرکشی به سردخانه رفته بود،در سردخانه بسته شد و او در داخل سردخانه گیرافتاد..
آخر وقت کاری بود،و هیچکس متوجه گیرافتادنش در سردخانه نشد.بعد از 5ساعت ،مرد در حال مرگ بود که نگهبان کارخانه در سردخانه را باز کرده و مرد را نجات داد..
پس از بهبود حالش،از نگهبان پرسید که چطور شد که به سردخانه سر زد..
نگهبان جواب داد:
من 35 سال است که در این کارخانه کار میکنم و هرروز هزاران کارگر به کارخانه می آیند و می روند،ولی تو یکی از معدود کارگرهایی هستی که موقع ورود با من سلام و احوالپرسی می کنی و موقع خروج از من خداحافظی می کنی و بعد خارج می شوی؛ خیلی از کارگرها با من طوری رفتار می کنند که انگار نیستم.
امروز هم مانند روزهای قبل به من سلام کردی ولی خداحافظی کرد تو را نشنیدم ؛ برای همین تصمیم گرفتم برای یافتن تو به کارخانه سری بزنم .من متظر احوالپرسی هر روزه تو هستم چون از نظر تو ،من هم کسی هستم و وجود دارم..
متواضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست….
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فرهادی در 1396/11/15 ساعت 10:57:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |