داستان -آموزنده
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت!
پرسیدند: چه میکنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم..
گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد!
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسدک زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدهم: هر آنچه از من بر می آمد..
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فرهادی در 1396/11/01 ساعت 10:20:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید