گفتم...گفت...
گفت:راستی جبهه چطور بود؟
گفتم : تامنظورت چه باشد.
گفت :مثل حالا رقابت بود؟
گفتم :آری
گفت :درچی؟
گفتم :در خواندن نماز شب.
گفت: حسادت بود؟
گفتم:آری..
گفت:در چی؟
گفتم:در توفیق شهادت..
گفت:جرزنی بود؟
گفتم:آری..
گفت:برای چی؟
گفتم:برای شرکت در عملیات..
گفت :بخور بخور بود؟
گفتم :آری
گفت:چی میخوردید؟
گفتم:تیر و ترکش..
گفت:پنهان کاری بود؟
گفتم :آری.
گفت:درچی؟
گفتم:نصف شب واکس زدن کفش بچه ها..
گفت: دعوا سرپست هم بود؟
گفتم :آری..
گفت:چه پستی؟
گفتم:پست نگهبانی سنگر کمین.
گفت:آوازم میخواندید؟
گفتم :آری
گفت: چه آوازی.؟
گفتم :شبهای جمعه دعای کمیل..
گفت :زیر ابرو هم برمیداشتید؟
گفتم :آری
گفت:کی براتون برمی داشت؟
گفتم :تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه.
گفت:پس بفرمایید رژ لبم می زدید؟
گفتم آری.
گفت :باچی ؟
گفتم هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان..
سکوت کرد و چیزی نگفت!!
شادی روح شهدایمان صلوات..
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فرهادی در 1396/09/26 ساعت 09:32:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |